همون موقع که ذهنت خسته است و دلت میخواد به خواب عمیقی فرو بری ... 
درست همون موقع که فکر میکنی از توی چرخ گوشت دراومدی
دقیقا همون موقع تازه اول راهه ... 
یه نفس عمیق بکش و قدمهاتو محکمتر بردار
وگرنه مثل زن آبستنی میمونی که 9 ماه تحمل کرده و زور آخرو نمیزنه و خودشو بچش به فنا میرن ...
میدونم سخته اما ... به ابتدای راه دیگر خوش آمدی
...
مثل خورشید، نه بودن مطلقت خوبه نه نبودن مطلقت ...
در سایه روشن بود و نبود مطلق خورشید بازی سایه ها آغاز می شود.
این روزها ... باید بود و بودن رو دوست داشت
حساب روزای هفته از دستم دررفته ... تنها چیزی که بهم یادآوری میکنه تاریخ و روزای هفته رو گهگاه تلفنهایی که بهم میشه و مصاحبه هایی که میرم
دوره سختی هست واقعاً ... بدتر از اون هم اینه که نمیدونم تا کی ادامه داره
هر روز به خودت میگی: امیدوارم هفته دیگه اوضاع متفاوت باشه و اینطوری به خودت امیدواری میدی و روحیه که یادگرفتنت رو بیشتر کنی و دوباره تلاش کنی
دلت نمیخواد نق بزنی و میدونی امیدواری و تلاش تنها چیزایین که الان بهت کمک میکنن
نه دنبال معجزه ام نه اتفاق خارق العاده ... فقط یه کوچولو فیدبک از این همه تلاش ...
الان فقط میخوام امیدواریمو حفظ کنم و خیلی سخته ... خیلی
امیدواری های واهی رو دوست ندارم و حرفایی مثل «کار؟ ... ریخته»، «استاد؟ ..ریخته ...»، «تو که  رشتت توش کار زیاده ..» بهم این حس رو میده که عجب ناتوانی هستم
اومدم همونجایی که کلی ها گفتن بری حالت خوب خوب میشه ...
جایی که دوست داشتنهای بی دلیلت کمتر عجیبه و از اون دلنشینتر دوست داشته شدنهای بی دلیله
ولی انگار گیجیم بیشتر شد
دلم نمیخواد از این محیط بیام بیرون... انگار یه ترس ته وجودمه... حتی دلم نمیخواد دامنه دیدارهام بیشتر بشه

نق
از کی شروع کردم سرپایینی رفتن؟ از کی شروع کردم به فرار از عادت و وحشت به عادت و به تبعش هی پایین و پایینتر رفتن؟
ترس از همیشگی بودن... ترس از تموم نشدن و ترس از عوض نشدن و همین موندن...
خسته... خسته از دست و پا زدن بیخودی ... خسته از مرداب ... خسته از بوی تعفن ... خسته از لبخندهای از روی عادت ... خسته از همه جا وصله ناجور بودن... خسته از «نباید» خسته شدن ...
یعنی میشه یه پایانی باشه برای این وحشت و این تاریکی؟
حرف بی ربط نزن تا جواب بی ربط نشنوی...
سقف
عذرخواهی میکنه که انرژی منفی داده بهم... یه لحظه فکر میکنم مدتی هست که هیچ انرژی ای نگرفتم و مفهومش برام مبهم شده.
یاد سقفهایی میفتم که داریم یا اونایی که «باید» داشته باشیم و من بخاطر نداشتنشون بارها و بارها زمین خوردم و بعضی های دیگه بخاطر داشتنش له و لورده شدن... و خیلیهای دیگه با داشتنش به مرحله فخرفروشی رسیدن
مفهوم سقف و حریم رو مرور میکنم بارها واسه خودم ... امان از دنیای آدمها که توش همه چیز سقف داره، انگاری کلا دنیا برای همه سقف داره، بعضیها خواسته قبولش میکنن وبعضیها ناخواسته
خطر رها کردن گذشته
یه بلیط از طرفم ایران پاره میشه تا با خیال راحت نسخه کم کیفیت فیلم «گذشته» رو ببینم. 
سرگذشتِ گذشته هایی که تمام نشده، رها شدند و مانند یتیمان بر سر هر کوره چراغی توقف می کنند. 
قلم در دستم آبستن نوشتن درباره این فیلم می ماند. 
نوشتن درباره شخصیت فرافکن ماریا که اشتباهات همه را پررنگ گوشزد می کند...
نوشتن درباره وجدانی که در لباس دختری 16 ساله چموشی می کند و نمیدانی چشمهای گودرفته اش از کم خوابیست یا گریه...
نوشتن درباره خودخواهی چندشناک بچه ای 4ساله که یادآور دوران متروک است. گویی اگر مادر 9ماهه ی 4سال پیش خودکشی نمیکرد، ماحصلش این میشد...
نوشتن درباره قطره اشک آخر که تنها تماشاگر می بیند تا گذشته همچنان رها و قلم همچنان آبستن بماند...